کربلای چهار


در عملیات کربلای۴ نزدیک به ۱۷ سال داشتم.

تخریب‌چیِ غواص، همراه خط‌شکن‌های گردان انبیاء از لشگر هشت نجف بودم.

یک ربع به ده شب چهارم دی از سمت گمرک خرمشهر داخل آب رفتیم. روبروی ما جزیره‌ ام‌الرصاص بود.

داشتیم آماده می‌شدیم مطابق آنچه آموزش دیده بودیم به دشمن بزنیم.

قبل از اینکه ما به سمت عراقی‌ها حرکت کنیم، جناح راستِ ما درگیر شده بودند. گمان کنم سمت راست ما لشگر ۴۱ ثارالله بودند.

علی‌القاعده‌ باید تیربارچی‌های روبروی ما، هوشیار شده و ما را زیر آتش می‌گرفتند. ولی چنان بودند که گویی در خوابی عمیق فرو رفته‌اند ولی آیا واقعاً این‌طور بود؟

آن‌ها در حقیقت دستور داشتند تا غواص‌ها به آن‌ها نزدیک نشده‌اند آتش‌باری را آغاز نکنند.

سکوت غیر‌منتظره‌ی آن‌ها نشان از آمادگی کامل آن‌ها داشت.

معاون گردان بعد از حدود نیم ساعت رایزنی با آقای نصر (فرمانده گردان) دستور حرکت را صادر کرد.

من چون تخریب‌چی بودم و قرار بود موانع را بردارم، جزو نفرات جلوی دسته بودم.

حدود یک سوم از عرض رودخانه را که طی کردیم تیربارهای روبرو شروع کردند.

دستور آمد که برگردید راهی را که رفته بودیم برگشتیم پشت یک کشتی پناه گرفتیم.

این کشتی همان اوایل جنگ در گِل نشسته بود و در آن شب برای ما حکمِ جان‌پناه داشت.

تا حدود چهار ساعت با لباس غواصی داخل آب بودیم. نه دستور حمله صادر می‌شد نه دستور عقب‌نشینی.

گروهی که ما بودیم حدود چهل نفر بود. عملیات به صورت ناقص شروع شده بود.

بیشتر معبرها باز نشده بود. گروه‌های غواصی اکثر قریب به اتفاقشان یا برگشته بودند یا قلع و قمع شده بودند.

بعضی از غواص‌ها که بازگشته بودند و معبر آن‌ها باز نشده بود دوباره با قایق به جزیره اعزام می‌شدند.

خیلی از بچه‌ها داخل قایق شهید شدند. ما تا حدود چهار ساعت داخل آب پشت همان کشتی که گفتم پناه گرفته بودیم. آنجا تا حدودی امن بود ولی هر از چند گاهی سر و کله ترکش‌ها پیدا می‌شد.

چند تا از بچه‌ها همان جا مجروح شدند. کاری برای مجروح‌ها نمی‌تونستیم انجام بدیم. بعضی تحمل می‌کردند و بعضی هم درد می‌کشیدند و آخ و و‌اخ می‌کردند.

بچه‌ها از ماندن زیاد در آبِ سرد یکی یکی غش می‌کردند. هر کسی غش می‌کرد، نفر کناری سرپا نگه‌اش می‌داشت که داخل آب غوطه نخوره و خفه نشه.

از جمعِ حدود چهل نفره‌ی ما تقریباً ده نفر غش کردند. من با اینکه لاغر بودم تا آخر غش نکردم ولی خیلی اذیت شدم.

هنوز دستور عقب‌نشینی نداشتیم.

ارتباط بی‌سیم‌چی با عقب قطع شده بود. تنظیم بی‌سیمش به هم خورده بود. معاون گردان (شفیعی که در عملیات بعدی شهید شد.) جرأت نداشت، بدون اذن آقای نصر دستور عقب‌نشینی بده.

روی بی‌سیم‌ها یک پیچی بود که باید بی‌سیم‌چی با انگشت می‌پیچوند تا فرکانس را تنظیم کنه ولی انگشتاش از سرمای آب بی‌حس شده بود نمی‌تونست حرکت بده.

توی جمع اعلام کردند کی می‌تونه پیچ بی‌سیم را بچرخونه! همه مثل بی‌سیم‌چی انگشت‌هاشون از سرما بی‌حس بود.

بین من و بی‌سیم‌چی چند نفر فاصله بود نمی‌دونم چه کار کرد که اتصال برقرار شد. دستور عقب‌نشینی داده شد. ولی عقب‌نشینی هم به این آسانی نبود.

بعد از حدود چهار ساعت، آب از حالت مد به حالت جزر رسیده بود.

حدود دو متر آب پایین آمده بود. باید یکی بالا می‌ایستاد و کمک می‌کرد بچه‌ها را تا روی اسکله می‌کشید بالا.

لب اسکله توی دید دشمن بود. در معرض تیر مستقیم و در معرض ترکش‌ها بود.

آقای شفیعی رفت بالا خم شد با کمک بند اسلحه، نفر اول یا دومی را که کشید بالا یک ترکش به باسنش اصابت کرد.

من سبک بودم و فرز هم بودم. هر طور بود خودم را کشوندم روی اسکله به محض اینکه اسکله را گرفتم خوابیدم روی اسکله. اسکله از امواج بمب‌ها مثل گهواره تکون می‌خورد.

عراقی‌ها با هواپیما بمباران را در همون ساعات اولیه آغاز کرده بودند. معلوم بود خلبان‌ها در آمادگی کامل بودند.

هر چند شب بود ولی خلبان‌ها برای زدن هدف، اشتباه نمی‌کردند. چون منورها همه جا را مثل روز روشن کرده بودند و هواپیماها به موازات آبِ رودخانه پرواز می‌کردند و بمب‌ها و راکت‌هایشان را فقط یک طرف رودخانه می‌زدند و می‌دانستند که در این سو نیروهای خودشان نیستند.

تا ساختمان گمرک که حرکت‌مان را از آن‌جا آغاز کرده بودیم دویست متر فاصله بود.

این فاصله را از میان تیرها و ترکش دویدم. رفتم داخل ساختمان. تعدادی دیگر هم غیر از من آن‌جا بودند. مقداری نخودچی کشمش آن‌جا دیدم. یک مشت برداشتم خوردم. از خستگی خوابم برد.

صبح که بیدار شدم خبر شکست قطعی عملیات را شنیدم.

اینکه لو رفتنِ عملیات را به گروه‌ها و افراد و ماهواره‌ها ربط می‌دن این‌ها همه‌ش حرف‌های بی‌ربط است.

اولاً اسکان ما در منطقه خسروآباد و تمرین‌های ما از دید عراقی‌ها پنهان نبود.

در ثانی فرمول این عملیات دقیقاً مثل عملیات قبلی (والفجر هشت) بود.

این بار عراقی‌ها فریب نخوردند.

پیمایش به بالا