🔵
روزی مردی وارد یک روستا شد. در محل ورود به روستا، مشاهده کرد که سیلاب، سنگ بسیار بزرگی را از دامنهی کوه غلطانده و راه اصلیِ روستا را بند آورده است و مردم بیچاره، بدجوری به زحمت افتادهاند.
پس در کوچههای روستا بانگ برآورد که هماکنون در مسجد روستا گرد آیید که مرا با شما کار مهمی است.
مردم آن روستا، از زن و مرد و پیر و جوان، همه در مسجد گرد آمدند.
مردِ تازهوارد به مردم گفت: از این که میبینم، اینگونه گرفتار شدهاید و راه اصلی شما را سنگی بس بزرگ، بند آورده و آرام و قرار را از زندگی شما ستانده، بسیار اندوهناک شدهام و حاضرم در راه رضای خدا با جابجا کردن این سنگ، مشکل را برای شما حل کنم و شما را از این غم برهانم.
همهی مردم از این خبر خوشحال شدند و از فرط خوشحالی یکدیگر را در آغوش گرفتند و از آن مردِ غریبه فراوان تشکر کردند.
مردم روستا که سر از پا نمیشناختند، خطاب به او گفتند:
حال که تو در راه رضای خدا بر ما منت مینهی و چنین لطف ارزشمندی را در حق ما روا میداری، ما نیز حاضریم با بذل مال و جان، این محبت شما را جبران کنیم.
از شما دستور، از ما اطاعتِ امر.
مرد غریبه از این همه وفاداری و جاننثاری خوشش آمد و به آنها گفت از امروز برای مدت چهل روز، آنچه را که من بگویم از نان و پنیر و گردو و خرما و عسل و ارده و شیره و کرهی محلی و دوغ و کباب برگ و جوجه و برنج و گوشت بره و شکار و بوقلمون و…..، به اقتضای اشتهای من مهیا کنید.
همهی این کارها را شما انجام بدهید و بعد از چهل روز بیایید و ببینید که من کاری میکنم برای شما، کارستان
مردم روستا آنچه را که او گفته بود، برای مدت چهل روز، سخاوتمندانه نثار کردند و روزها و ساعتها را شمردند و شمردند تا اینکه روز وعده فرا رسید.
پس تمام مردم روستا گرد آمدند و قهرمان داستان ما، طبق وعدهای که داده بود، حاضر شد.
نفس در سینهها حبس شده بود.
آن مرد آستینها را بالا زد و در کنار سنگِ بزرگ قرار گرفت، قدری مکث کرد و سپس خم شد و ندا داد که گروهی پیش آیید و این سنگِ سنگین را بر پشت من نهید تا آن را به هر مسافتی که مایلید، برای شما جابجا کنم و راه را برای شما بگشایم.
مگر صد مرد قویاندام میتوانستند آن سنگ سنگین را حتی تکان بدهند.
مردم هاج و واج یکدیگر را نگاه میکردند.
آن مرد دقایقی به حالت خمیده در کنار سنگ معطل شد، دید خبری نشد، پس کمر خود را راست کرد و گفت گویا شما اصلاً مایل نیستید که من مشکل شما را حل کنم!!
چهل روز است که من برای کمک به شما فیسبیل الله نزد شمایم. قدری هم باید به زندگی خودم برسم. تا کی من باید غصهی مردم را بخورم و از حال و روز خودم غافل باشم. بالاخره من هم زندگی دارم.
پس راه خود را بگرفت و از پیش چشم اهالی روستا دور شد.
به راستی آیا چهل روز پیش یک نفر در این روستا نبود که به آن مرد تازهوارد بگوید، اول تو برنامهی خودت را برای برداشتن این سنگِ سنگین برای ما تشریح کن پس آنگاه ما کمر به خدمتِ تو بربندیم!!
🔵
قالیباف میگوید در شهر کورنومتر نصب میکنم و پنج میلیون شغل ایجاد میکنم.
رئیسی میگوید یارانهها را سه برابر میکنم.
اصلاً بر بخیلاش لعنت.
قالیباف ده میلیون شغل ایجاد کند و رئیسی هم یارانهها را ده برابر کند.
چه کسی از پول بدش میآید؟
فقط بگویید مشروح برنامههای شما برای این وعده که میدهید کدام است؟
قرار است پول چاپ کنید؟
این کار را که هر کسی، اگر رئیسجمهور بشود میتواند انجام بدهد!!
شما اگر واقعاً راهکاری علمی و عملی دارید باید آن را در تلویزیون، چشم در چشم کارشناسان بگویید نه در جمع مردم فقیر!
اگر ما سال ۱۳۵۷ با رعایت آداب سؤال، از امام خمینی پرسیده بودیم که دقیقاً برنامهی شما برای آب و برق مجانی و برای ارتقای مادی و معنوی کشور و رسانیدن ما ایرانیان به مقام انسانیت و پیروزی در جنگ و محو اسرائیل از صفحهی روزگار و اشغال کاخ سفید و اشغال کاخ کرملین و نجات مستضعفانِ جهان چیست و آنگاه برنامهی امام خمینی را در معرض قضاوت کارشناسان قرار داده بودیم، اطمینان دارم که روز و حال ما امروز این نمیبود.
محمد مهدوی فر
تخریبچی و غواص دفاع مقدس
نوزدهم اردیبهشت نود و شش