اضغاث احلام



تازه مرده بودم. حدود یک ماه از مردن من می گذشت. آنجا کسی به کسی نبود. هر روز می گفتند، فردا به حساب شما رسیدگی خواهد شد.

از این بلاتکلیفی خسته شده بودم. فقط من که نبودم. چند هزار نفر مثل من آنجا بودند. محلی که ما بودیم، یک جایی بود شبیه اردوگاه.

نمی دانم برای چه ما را آنجا نگه داشته بودند. گاهی که جمعیت ما توی آن اردوگاه زیاد می شد، یک عده ای را با کامیون می بردند و دوباره به جای آنها گروهی دیگر را می آوردند.

غروب که می شد فضای اردوگاه خیلی دلگیر می شد. می آمدند ما را به صف می کردند. چند نفر آمار می گرفتند. چند بار بنشین و برپا می دادند. بعد می گفتند هر کسی سر جای خودش بنشیند و تا زمانی که ما نگفتیم از جای خودش تکان نخورد. همان جا روی زمین می نشستیم.

به جز روزهای جمعه، همه روزه این مراسم برگزار می شد.

در این حال طبق معمول مردی را می آوردند که من احساس می کردم قبلا او را جایی دیده بودم.

ولی هیچ روزی اسم او را اعلام نکردند. دست ها و پاهای او را با زنجیر بسته بودند. او را می بردند روی یک بلندی، آنجا روی نیمکتی به شکم می خواباندند. همه بدن او را به وسیله طناب به نیمکت می پیچیدند. این کار برای این بود که وقتی او را شلاق می زنند نتواند از جای خودش تکان بخورد.

یک نفر که نمی دانم آدم بود، جن بود، ملائکه بود، چی بود، هیکل درشتی داشت از راه می رسید.

در حالی که او شلاقی را دور دست هایش تاب می داد، برای لحظاتی در کنار نیمکت می ایستاد. هر روز حکم آن مرد را از بلندگوی اردوگاه قرائت می کردند.

روزهای زوج که حکم او را می خواندند، می گفتند تجاوز به عنف کرده و روزهای فرد می گفتند تجاوز به کودکان کرده است.

لحظاتی سکوت همه جا را فرا می گرفت. نفس در سینه همه حبس می شد. حالا مراسم شلاق زدن آغاز می شد. ما را مجبور می کردند ضربات شلاق را با صدای بلند بشماریم. هر روز صد ضربه شلاق با شدیدترین وجه ممکن بر بدن او می نواختند. آن مرد با هر ضربه شلاق که بر بدن او اصابت می کرد، نعره ای می زد و با ضربه دهم از حال می رفت و تا آخرین شلاق دیگر هیچ حرکتی از او مشاهده نمی شد. مراسم که تمام می شد، جنازه او را با نیمکتی که به آن بسته بودند، با خود می بردند. فردا دوباره با پای خودش می آوردند.

یکی از کسانی که توی اردوگاه، شب ها در کنار من می خوابید و به نظرم آدم خوبی می رسید، از قول یکی از معاونین اردوگاه که با او دوست شده بود، می گفت: این مردی که هر روز به او شلاق می زنند، در تمام طول عمر خود در دنیا حتی یک نگاه به نامحرم نکرده بود.

پرسیدم پس چرا چنین ظلمی را هر روز در حق او روا می دارند؟

می گفت، معاون اردوگاه به او گفته که آن مرد، فرمانروای کشوری بوده است که در کشور او تجاوز به عنف و تجاوز به کودکان رواج داشته است و او برای جلوگیری و پیشگیری از این گناه وحشتناک، هیچ تمهیدی به کار نبسته است و هیچ برنامه ای در این باره نداشته است.

از او پرسیدم نام آن مرد چیست؟ گفت نمی دانم.

شاید هم می دانست و به من نمی گفت!

محمد مهدوی فر

تخریب چی و غواص دفاع مقدس

بیست و نهم فروردین نود و پنج

پیمایش به بالا