سارینا میگوید، من از راه نگاه عاشق میشوم. من حتما باید چشمهای عبدالله را ببینم.
من میگویم سارینای عزیز ، چشمهای عبدالله بسته است. سارینا اصرار دارد که عبدالله چشمهایش را باز کند تا بتواند او را ببیند.
من میگویم عبدالله چشمهای درشت و نگاه مردانهای دارد. دستهای مردانهای دارد. او از شش سالگی مدرسه نرفته. او با دستهای کوچک مردانهاش قالی بافته تا کمکخرج خانوادهاش باشد. آنها در خانهی مخروبه محقری در محلهی حجتیه زندگی میکردند. هفت برادر و خواهر بودند. عبدالله کمی که بزرگتر شد در کار کشاورزی به پدرش کمک کرد. بعد از آن مدتی قنایی (چاهکنی) کرد و سرانجام تصمیم گرفت لولهکش بشود. اوسا عباس قبول کرد که به او لولهکشی یاد بدهد. عبدالله هر روز مسافتی طولانی از محلهی حجتیه تا محلهی قاسمیه با پای پیاده میرفت تا ابزار لولهکشی را ترک موتور اوسا عباس ببندد و خودش ترک موتور اوسا عباس بنشیند و با هم به منازل مردم بروند برای کار لولهکشی.
عبدالله چهارشنبهی هفتهی پیش سرگرم کار بود و نفهمید که ۱۷ ساله شده است.
بنابراین امروز چهارشنبه هشتم آذر ۱۳۵۷، عبدالله دقیقاً ۱۷ سال و ۷ روز دارد. اینجا جلوی مسجد قاضیِ شهرستان آران و بیدگل در شلوغیِ اعتراضات یا به قول آنها اغتشاشات، گلولهی جنگی قلبش را شکافت. عبدالله از بچگی به سختی جان کنده بود ولی امروز به آسانی جان کند چون گلولهی ژ۳ به قلبش اصابت کرد.
تنها عکسی که از عبدالله به یادگار مانده بود، عکس جنازهی او در همان لحظه با چشمهای بسته بود. عبدالله غیر از این، عکس نداشت چون مدرسه نرفته بود.
اکنون عبداللهِ هفده ساله باید هرطور شده چشمهایش را باز کند تا سارینای ۱۶ ساله چشمهایش را ببیند.
به سارینا میگویم صد متر آن سوتر جواد عبداللهی روی زمین افتاده، جان به جان آفرین تسلیم کرده و چشمهایش باز است. او درست مثل خودت ۱۶ ساله است.
سارینا میگوید، نه من همین جا میمانم تا عبدالله چشمهایش را باز کند.
من به سارینا میگویم دویست متر آن سو تر محمدجواد عصارپور، ۱۵ ساله روی زمین افتاده و چشمهایش باز است.
سارینا میگوید محمدجواد تیر به پایش خورده، پایش را از زانو قطع خواهند کرد ولی او زنده میماند.
جنازه عبدالله را خانه به خانه جابجا کردند تا به دست مأموران نیفتد.
دعوا بر سر جنازه شدت گرفته است. افراد ذینفوذِ شهر میانجیگری کردند و با ستوان اصغر ناصری، رئیس پاسگاه ژاندارمری آران و بیدگل به توافق رسیدند تا نیمه شب عبدالله را با حضور تعداد اندکی از اعضای خانوادهاش، به خاک بسپارند.
عبدالله ۱۷ ساله را به خاک سپردند و برگشتند. همه رفتند.
اما سارینای ۱۶ ساله نرفته. او میگوید من اینجا میمانم تا عبدالله چشمهایش را باز کند.