رفت شیخی در بلاد انگلیس
بود او در كشور ایران رئیس
شیخ می كوشید در درمان خویش
تا بگیرد درد را از جان خویش
یك پسر او داشت در لندن مقیم
خوش مرام و باوفا و دل رحیم
تا كه از طیاره آمد بر زمین
آمد استقبال وی آن نازنین
چون كه شیخ آن شهر را نظّاره كرد
جنگ سختی با دل امّاره كرد
گفت او ، اینجا كجا و مُلک ری
گاهگاهی خواهم آمد یا بُنیّ
خسته بود از قیل و هم از قال ری
هم تماشا بود و هم بر فال وی
در نهایت با كمال احترام
او پدر را داد در منزل مُقام
تا لباس خود به درآوُرد شیخ
گویی از فرزند خود آزرد شیخ
روی خود در هم كشید و شد عبوس
گفت با فرزند با آه و فسوس
این پرنده چیست در بین قفس
او چگونه می كشد آنجا نفس؟
مرغک بیچاره را آزاد کن
بی تأمل روح او را شاد کن
من تو را هرگز نبخشم تا ابد
یا كه استغفار كن از كار بد
گفت جان من فدایت ای پدر
غصه بر قلب تو می آرد خطر
طوطی زیبا كه در آن بسته است
جان من با جان او وابسته است
اسم این طوطیّ من باشد زِبل
دوست تر می دارمش از جان و دل
تا كه در غربت شود او همدمم
با تعَب از شهر ری آورده ام
گفت با فرزند خود شیخ عزیز
خوب و بد از هم نمی داری تمیز
خویش را بگذار در جای زبل
تا كه از رفتار خود گردی خجل
اندكی بنشین و از اعماق دل
بشنو از او ناله های منفعل
« بشنو از نی چون حكایت می كند
وز جدایی ها شكایت می كند»
دِه كلید این قفس در دست من
تا شود طوطیّ تو سر مست من
حال من نیكو شود، شكرانه اش
مرغ محزون را بیارم خانه اش
می دهم او را حیات تازه ای
در طبیعت می شود طنّازه ای
تا گذارم پای خود در مُلک ری
می گشایم این قفس بر روی وی
حالیا دیدی چو برهان پدر
پس كنون بنگر به جولان پسر
گفت طوطی را بپرس از خویش او
تا نگویی رﺃی خود از پیش او
چون كه در اینجا دموكراسی شده
بهتر از افكار احساسی شده
فرض كن روزی به یك مرد ستُرگ
گفت «آری» مادر مادر بزرگ
ای خدا رحمت كند او را كه مُرد
نعش پاكش موریانه خورد و برد
آنچه در ایران نوشتی سرنوشت
جمله را باید كنون از سر نوشت
طوطی من، طوطی نیكو سرشت
یا جهنم را بخواهد یا بهشت
پس بهشت زور با دوزخ یكی است
دین لا اكراه را كِی زوركی است؟
آی طوطی، باز كن اینک دهن
میل خود را منعكس كن در سخن
گفت طوطی، این قفس جای من است
جایگاه آرزوهای من است
جان من با این قفس گشته عحین
آن قفس نامش شده ایران زمین
این قفس را طوطیش اینسان بود
محتوای آن قفس انسان بود
این قفس خود سالها مال من است
آن قفس از شصت و نه میلیون تن است
غیر یك میلیون كه غرق پول بود
ما بقی محصور یك سلول بود
این قفس را عاشقم با صد هوس
آن قفس تنگی بیارد بر نفس
مُلک ایران قبل از این بو کرده ام
لیک من با این قفس خو كرده ام
پر زدن در كثرت دود و دروغ
می برد از دیده آثار فروغ
پر زدن در آسمان میهنم
در خطر می آورد جان و تنم
ترس دارم چون ندا سلطان شوم
تیر غیبی آید و قربان شوم
خوف دارم جان من فانی شود
آنچه خود بهتر ز من دانی شود
مرگ آدم هاست آنجا جیره ای
قتل های نوبتی ، زنجیره ای
یك جماعت مردمان آس و پاس
سهم آنها صفر های اختلاس
سفره هایی پهن شد در كوی نفت
ما ننوشیدیم جز از بوی نفت
قانعم اینجا به یك نان جوین
تا نگردم ساكن شهر اوین
قبل از آبادانی شهر اوین
بس خبر ها بوده در شهر نوین
قسمت ما انفجار نور بود
صبر ما نزد خدا مأجور بود
یا كه می باید زبان در كام برد
یا به محجوری غم ایام خورد
غیر از اینكه به به و چهچه كنی
روز دیگر چهچه و به به کنی
لطف تو در حق ما مطلوب نیست
زندگی در مُلک ایران خوب نیست
پایتخت شیشه و گرد و كراک
مردمی اخمو فسرده دردناک
ما فرو رفتیم در یك باتلاق
تا كه بالا آید آمار طلاق
تا نمك می جوشد از دریای قم
نیست ما را حاجت بمب اتم
داد را چون در جهان می گستری
غلغله افتاد در دَدگستری
این طرف مرد خمار سرسری
آن طرف زن را غم بی شوهری
قبض آب و قبض برق و قبض روح
از غنیمت های این فتح الفتوح
بخت ما یك شب درون چاه بود
عكس تو آن شب میان ماه بود
تا خدا را دق ندادی ناخدا
زودتر برخیز از جای خدا
كاف و گاف و لاف را كمتر بباف
نشكند تا نردبان اعتكاف
رو كه من اینجا فراوان خوشترم
شیخ نگذارد اگر سر بر سرم