شنا کردن را با تمرین فراوان در رودخانه کارون یاد گرفتم. بعدها واحد تخریب، ما را فرستاد اهواز شنای کرال را زیر نظر مربی بیاموزیم و سپس ما را اعزام کردند به اصفهان برای آموختن شنای قورباغه، بعد از آن هم طی یک دوره فشرده، غواصی را در اروند رود به ما آموزش دادند تا برای عملیات کربلای چهار آماده بشویم.
بعد از جنگ، نجات غریق و غواصی زیر آب را نیز آموختم و گواهی نامه نجات غریق و گواهی نامه بین المللی غواصی را از فدراسیون گرفتم و مدتی هم سر استخرها ناجی غریق بودم و به نوجوانان شنا آموزش می دادم.
سالهای بعد از عملیات کربلای چهار، شب های پنجم دی که می رسید، گاهی گوشه دنجی پیدا می کردم و به یاد غربت شهدای غواص عملیات کربلای چهار، به فکر فرو می رفتم و خاطرات و چهره های زیبای تک تک دوستان شهیدم در این عملیات را بارها در ذهن خود مرور می کردم. از نظر من همه آنها فرشته بودند.
◀
آبان ۶۵ که برای آموزش شنا به اصفهان رفته بودیم، آب استخر سرپوشیده بیشتر روزها سرد بود. چاره ای نبود باید تحمل می کردیم. بچه ها اندک اندک بدن خود را با آب سرد خیس می کردند تا بدنشان به سردی آب عادت کند. من هم چند باری این کار را کردم، بعدا راه بهتری پیدا کردم. یک دفعه ای شیرجه می زدم وسط آب سرد.
مرگ یک بار شیون هم یک بار . این جوری بدن من آب سرد را بهتر می پذیرفت.
⬅
در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه، مأموریت داشتیم، باید از خاکریز خودی عبور می کردیم و به سمت خاکریز عراقی ها می رفتیم و در میدان مین عراقی ها، مین های ضد نفر و مین های ضد نفربر را خنثی می کردیم و معبری به پهنای زیاد ایجاد می کردیم که بچه ها در عملیات بعدی از آن معبر استفاده کنند. این کار را باید شب ها در تاریکی محض انجام می دادیم یعنی زمانی که ماه در آسمان نباشد.
از خاکریز خودی که عبور می کردیم به نگهبان ها می سپردیم که موقع برگشتن به خیال اینکه عراقی هستیم، به ما تیراندازی نکنند. هر شبی که می رفتیم، بین ما و نگهبان ها اسم رمز مشخص می شد.
یک شب به همراه گروهی پنج نفره به سرپرستی مجید عاطفی برای زدن معبر حرکت کردیم. من آن موقع ۱۷ ساله بودم و مجید ۱۹ سال داشت. آن شب موقع برگشتن به سمت خاکریز خودی، یکی از نگهبان ها توجیه نبود و به سمت ما شروع به تیراندازی کرد.
همه افراد گروه سریع روی زمین خوابیدیم. یکی از بچه های ما، طلبه خمینی شهری بود به نام احمدی که تیر نگهبان خودی، به ران پایش اصابت کرد و مجروح شد.
نگهبان، ما را از فاصله حدود سی متری به رگبار گرفته بود و فکر می کرد ما عراقی هستیم. احتمالا شیفت نگهبان ها عوض شده بود و نگهبان قبلی، رفتن ما را به او نگفته بود.
آن شب اسم رمز بین ما و نگهبان ها «یازهرا» بود ولی از آن فاصله اگر اسم رمز را فریاد می زدیم، از پشت سر عراقی ها صدای ما را می شنیدند و جهنمی از آتش روی سر ما می ریختند.
به مجید گفتم این نگهبان همه ی ما را خواهد کشت، اجازه بده من با حرکت زیگزاگ به سمت او بدوم و اسم رمز را به او برسانم. اگر این کار را نکنیم همه ما کشته می شویم.
مجید با عصبانیت به من گفت بتمرگ. مجید در اندیشه راهی بود که بدون تلفات این مشکل را حل کند.
خلاصه طولی نکشید که غائله ختم به خیر شد و نگهبان به اشتباه خود پی برد شاید هم دیگران به او حالی کردند.
به غیر از مجید که بعدها در عملیات بیت المقدس هفت شهید شد، از دیگر بچه های آن گروه، فقط علیرضا نصیران بچه نجف آباد را به خاطر می آورم که اکنون در قید حیات است.
خداوند او را برای بچه هایش حفظ کند.
⬅
من امروزه که حدود سی سال از جنگ گذشته، در رفتارهای سیاسی، قائل به اعتدال و مدارا هستم ولی در عین حال معتقدم که ترس را نباید به اسم مدارا و مصلحت و تقیه توجیه کنیم.
گاهی لازم است دل به دریا بزنیم. کاری را که آخر خواهیم کرد، همین حالا آن کار را بکنیم.
دشمن ما، شاید کسی نیست که سر تیربار بغض و دشمنی را از روبرو به سمت ما نشانه گرفته است. اصلا چه بسا او نیز اشتباها ما را به جای دشمن دیده باشد.
دشمن اصلی در درون ماست. دشمن ما ترس است.
ترس، قدرت عقل را زائل میکند. عامل خودسانسوری و خفقان و عقبگرد است و مانع پیشرفت می شود.
این درست نیست که ما با چشم خودمان ببینیم که حق پایمال می شود ولی از ترس جان و یا به خاطر دلبستگی مفرط به مال دنیا، با سکوت خودمان ظالم را یاری کنیم و دشمن مظلوم باشیم.
در قضاوت کردن پیرامون ماجرای ستار بهشتی و سعید زینالی و قتل های زنجیره ای و ماجرای کهریزک و حمله به کوی دانشگاه و صدها و هزاران ماجرای دیگر، به فرموده امام حسین (ع) اگر حتی دین نداریم آزاده باشیم.
اگر ما ترازوی انصاف داشته باشیم و در محضر وجدان ایستاده باشیم، آیا می توانیم فریاد تظلم خواهی مظلوم را بشنویم و خودمان را به نشنیدن بزنیم؟