در چنین روزی ۱۷ فروردین


▪️


گلزار شهدای اصفهان، خرداد ۹۳ به همراه نوری‌زاد بودم. مرا بازداشت کردند و نوری‌زاد را به تهران باز گرداندند. فردای آن روز قاضی کشیک مرا با یک فیش حقوقی آزاد کرد. فیش حقوقی را یک جانباز جنگ برای من گذاشت.

تهدیدها و آزارها شروع شده و تمامی ندارد. شکایت پشت شکایت. شعر الفبا، پای مرا به دادگاه باز کرده بود. نصیحت‌ها در من موثر نبود. پیشنهادهای پول به شرط سکوت از سوی اطلاعات وسوسه‌انگیز بود.

۲۹ شهریور ۹۵ در منزل دستگیر و به سلول‌های انفرادی اطلاعات اصفهان منتقل شدم. ۴۵ روز آنجا بودم. سلول من در یک زیرزمین تاریک نمور کثیف و کوچک بود. از خانواده بی‌خبر بودم. بازجویی‌ها سخت و طولانی بود. به قید وثیقه آزاد شدم.

۶ خرداد ۹۶ در خیابان عاملی آران و بیدگل بازداشت شدم. این‌بار زندان کاشان

ابتدا ۱۹ روز در بند عموم بودم. نامه بیست و هشتم به رهبر را از آن‌جا نوشتم و منتشر کردم. به خاطر آن نامه مرا از بند عموم به سلول انداختند. لحظه‌ای که وارد سلول شدم قدری به دیوارها نگاه کردم، با خودم گفتم آیا کسی می‌تواند در اینجا چند ساعت طاقت بیاورد؟ ۱۳۸ روز در آن سلول طاقت آوردم. ارتباط من با دنیای خارج قطع بود. ۸ آبان ۹۶ به قید وثیقه آزاد شدم.

مادرم به من التماس می‌کند که دیگر نامه‌ای به خامنه‌ای ننویسم. می‌گوید من دیگر طاقت ندارم و من به او قول می‌دهم.

مادرم متوجه شد که من قول‌ام را زیر پا گذاشته‌ام و نامه دیگری به رهبر نوشته‌ام. او از غصه‌ من سکته کرد و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

پنج‌شنبه ۷ دی‌ماه ۹۶ تازه دو ماه است که از حبس آزاد شده‌ام.

اکنون قیام مردم از شهر مشهد آغاز شده و به صد شهر کشور سرایت کرده است.

شنبه ۹ دی‌ماه، قیام شعله‌ور شده. صبح از خواب برمی‌خیزم. صبر می‌کنم تا بچه‌ها به مدرسه بروند. به همسرم می‌گویم اطلاعاتی‌ها برای اینکه بتوانند قیام را کنترل کنند، امروز برای دستگیری من اقدام خواهند کرد. یک ساک کوچک با چند تکه لباس برداشتم و از منزل گریختم. موتورم را عمداً درب خانه گذاشتم، گوشی‌ام را به حالت روشن در منزل گذاشتم تا یقین کنند که من در خانه‌ام ولی تبلت‌ام را با خودم بردم.

حدسم درست بود. نیمه شب از روی دیوار به داخل منزل ما هجوم بردند. همه جا را گشتند ولی من در منزل نبودم. دو هفته بعد مرا در مشهد پیدا کردند. سه روز در اطلاعات مشهد بازجویی شدم. مرا با دو افسر اطلاعات با هواپیما به اصفهان منتقل کردند.

نود روز در سلول‌های اطلاعات اصفهان بودم. بازجویی‌ها تمام شد. مرا به بند عموم منتقل کردند. یازده ماه در بند عموم بودم.

۱۸ اسفند ۹۷ مرا از زندان دستگرد اصفهان به همراه یک افسر و یک سرباز با ماشین به شهرستان راسک در بلوچستان تبعید کردند.

یکم تیر ۹۸ مرخصی گرفتم و از بلوچستان برای دیدن خانواده‌ام به آران و بیدگل آمدم.

۲۲ تیرماه ۹۸ یک روز از مرخصیِ من باقی مانده بود، به خاطر امضای بیانیه ۱۴ مبنی بر استعفای خامنه‌ای بازداشت شدم. مرا به بند عموم ندادند. ۸ ماه و ده روز در سلول بودم. بدون هواخوری آفتاب، تلفن، کتاب، روزنامه، خودکار و کاغذ. چند بار نزدیک بود به دست هم‌سلولی‌های روانی و خطرناک کشته شوم.

یک روز تا سال تحویل مانده. نه از مرخصی خبری هست نه از بند عموم. سلول سلول و فقط سلول

ولی من ناامید نیستم. در آخرین لحظه شب‌هنگام درب سلول باز شد. به خاطر کرونا یک هفته مرخصی دارم. یک هفته دیگر تمدید کردم. دادستان تماس گرفت. باید به زندان باز گردم.

تصمیم گرفتم مخفی شوم و در فرصتی مناسب از کشور خارج شوم. پسرم می‌گوید نرو بابا ، می‌ترسم مثل دفعه‌ی قبل گیر بیافتی. جرم‌ات این‌بار سنگین‌تر می‌شود. می‌گویم چاره‌ای ندارم اگر به زندان برگردم مرا به بند عموم نمی‌دهند، مرا باز هم به سلول می‌فرستند. من به سختی‌های سلول عادت کرده‌ام ولی با هم‌سلولی‌های روانی و خطرناک جان مرا به خطر می‌اندازند.

۱۷ فروردین ۹۹ از همسر و فرزندانم خداحافظی کردم. صد روز زندگی مخفیانه داشتم.

در این صد روز مأمورها سه بار به خانه من حمله کردند. همسرم را که خواهر شهید است بازداشت و بازجویی و تهدید کردند گوشی‌اش را گرفتند و دیگر هرگز پس ندادند. پسرم را بازداشت و در اداره اطلاعات به شدت شکنجه کردند. او فقط ۱۸ سال داشت. دانشجوی المپیادی دانشگاه صنعتی شریف بود. آن‌ها بی‌گناه بودند.

بالاخره از کشور گریختم از کشوری که برای حفظ وجب به وجب خاکش در نوجوانی جانم را به خطر انداخته بودم.

چاره‌ای نبود باید می‌رفتم. می‌روم ولی با پیغام آزادی باز می‌گردم. قطعا باز می‌گردم. یک روز چشم می‌گشایی و من با خود سبد سبد گل‌های رنگارنگ به رسم هدیه برایت آورده‌ام و تو با من از عمق جان لبخند می‌زنی و تو اشک شوق بر گونه‌هایت جاری می‌شود. می‌خواهی اشک‌هایت را پاک کنی. به تو می‌گویم من تو را با همین اشک‌هایت دوست دارم.

پیمایش به بالا