امروز از خواب که بیدار شدم واتساپ را باز کردم دیدم دوست عزیزی عکسهایی را که چهار سال پیش به اتفاق من و آقای نوریزاد در منزل ما گرفته بود برایم ارسال کرده و نوشته در چنین روزی ۸ آبان.
حیفم آمد خاطره ۸ آبان ۹۶ را برایتان تعریف نکنم.
خرداد ۹۶ بعد از انتخابات ریاست جمهوری برای سومین بار دستگیر و روانه زندان شدم. ابتدا مدت ۱۹ روز در بند عموم بودم ولی به خاطر نگارش و انتشار نامه بیست و هشتم به رهبری از داخل زندان، مرا از بند عموم به سلول تنبیهی منتقل کردند. بعدها به خاطر این نامه همسرم را نیز بازداشت کردند. (نامه ۲۸ محمد مهدویفر به رهبری را در گوگل سرچ کنید.)
در سلول، ارتباط من با خانواده و با همه دنیا قطع شد. یادم هست وقتی وارد سلول شدم اولین سوالی که از خودم پرسیدم این بود آیا انسان میتواند یک ساعت در چنین سلولی طاقت بیاورد؟
یک ساعت یک ساعت ۱۳۸ روز طاقت آوردم. قبلش هم ۱۹ روز در بند عموم بودم. پس امروز ۱۵۷ مین روز از حبس من بود.
دوشنبه ۸ آبان ۹۶ زندان در تکاپو بود چون رئیس زندان عوض شده بود.
آن روز رئیس قبلی دست رئیس جدید را گرفته بود و در اولین روز کاری همهی بندها را به او نشان میداد و در واقع زندان را به او تحویل میداد.
ساعت حدود ۱۱ صبح، درب سلول باز شد. چهار نفر وارد شدند. رئیس جدید، رئیس قبلی، مسئول بازرسی و مدیر داخلهی زندان
۳ یا ۴ همسلولی داشتم. آنها با ورود مسئولینِ زندان از جای خود برخاستند. من یک برگ روزنامهی تاریخ گذشته را در کنار خودم یافتم آن را باز کردم و در حالی که نشسته بودم خودم را سرگرم نوشتههای روزنامه کردم.
رئیس جدید که دقیقا بالای سر من ایستاده بود به من گفت شما بلند شو بایست. من سرگرم خواندن روزنامه بودم. مثلا نمیشنوم. سخنش را تکرار کرد با شما بودم بلند شو بایست.
در حالت نشسته سرم را بلند کردم و به او گفتم این بار آخرت باشد که به یک زندانی میگویی جلوی پای من بایست.
رئیس جدید شوکه شد. در اولین روز کاری انتظار چنین برخوردی را از یک زندانی جلوی زندانیهای دیگر و زندانبانها نداشت. لازم بود که قاطعیت و مدیریت و اعتماد به نفس خودش را نشان بدهد. کاغدی از جیبش بیرون آورد خودکار نداشت. از مدیر داخله خودکار گرفت. رو به من کرد گفت اسمت چیه گفتم برو توی کامپیوتر نگاه کن.
رئیس قبلی که یک لحظه مشغول گوشی همراه یا مشغول صحبت با زندانیِ دیگری شده بود فهمید این گوشهی سلول خبری شده به من گفت آقای مهدویفر چی شده؟
رئیس جدید توی کاغذش نوشت مهدویفر
رئیس جدید به رئیس قبلی گفت اسم کوچکش چیه؟
رئیس قبلی به من گفت آقای مهدویفر اسم کوچکت چیه؟ گفتم توی کامپیوتر نگاه کنی معلوم میشود.
رئیس قبلی گفت چی شده؟ اشاره کردم به رئیس جدید گفتم این آقا به من میگوید بلند شو جلوی پای من بایست. یادت باشد این مورد را حتما پیگیری کنم.
دیدار آنها از سلولِ من تحتالشعاع این گفتگوی غیر منتظره قرار گرفت. بازدید خودشان را از سلول تمام کردند و سلول را ترک کردند.
رئیس بازرسیِ زندان آخرین نفری بود که از سلول خارج میشد. او را صدا زدم گفتم سخنی به تو بگویم آن را محرمانه درِ گوش رئیس جدید میگویی؟ گفت آری میگویم.
گفتم برو در گوشش بهش بگو مهدویفر گفت ۲۴ ساعت به تو فرصت میدهم از من معذرتخواهی کنی. گفت میگویم. رفت و درب سلول بسته شد.
من ماندم و همسلولیهایم. گفتند ای ول خوب حالش را گرفتی.
همسلولیهای من کنجکاو بودند که بدانند من با کدام مقامات کشور در تماس هستم که رئیس زندان را تهدید میکنم. عقلشان به آنجا نرسید که اگر من کسی را میداشتم این همه مدت طولانی را در چنین سلولی نمیماندم.
به بچهها گفتم میدانید اگر رئیس زندان در مدت ۲۴ ساعتی که به او مهلت دادهام عذرخواهی نکند با او چه کار میکنم؟
گفتند با او چه کار میکنی؟
گفتم ۲۴ ساعت دیگر به او فرصت میدهم ولی اگر عذرخواهی نکرد او را به حال خود رها میکنم.
و اما بیرون سلول، رئیس جدید بازدیدش را از بندهای دیگر نیمهکاره رها میکند و به دفتر کارش میرود. در آنجا با مسئول حفاظت زندان تماس میگیرد و میگوید یک زندانی داریم که شما باید در باره او گزارشی بنویسی تا او را به زندان اصفهان تبعید کنم. مسئول حفاظت میپرسد نام او چیست؟ میگوید، محمد مهدویفر
مسئول حفاظت میگوید اینکار فایدهای ندارد همین الان نامهی آزادی او به زندان آمده!
من در سلول تلفن نداشتم و از همه جا بیخبر بودم. بیرون زندان بهزاد همایونی به اتفاق بعضی دوستان، پیگیر کار من بودند و گویا خودشان سند منزلشان را به عنوان وثیقه گذاشته بودند و دادستان موافقت کرده بود.
دوشنبهها ناهار زندان قرمهسبزی بود اولین لقمه را در دهانم گذاشتم بلندگوی زندان اعلام کرد محمد مهدویفر آزادی
آن شب در منزل میزبان نوریزاد عزیز و دیگر دوستانم بودم.