صبح روز پنج شنبه، روز بعدِ عاشورا، بیست و پنجمین روز از اقامت من در انفرادی زندان مرکزی اصفهان، زندانبان درب سلول را باز کرد. پرسیدم کجا؟ گفت اعزام به پزشکی قانونی.
تنها احتمالی که به ذهن خطور میکرد، این بود که به خاطر عوارض شیمیایی و استفاده از داروهای تنفسی، مسئولین وزارت اطلاعات یا مسئولین زندان تصمیم به معاینهی من گرفتهاند.
برای اعزام به پزشکی قانونی دستبند و پابند شدم. دستبند برای من تازگی نداشت ولی هنوز پابند نشده بودم. آنجا بود که دانستم راه رفتن با پابند بلدی میخواهد. قدمها را باید کوتاه برمیداشتم. پاها حدواً ۲۰ سانتی متر از هم باز میشد. سوار شدن و پیاده شدن از مینیبوس با پابند قدری سخت بود.
مینیبوس حامل دو متهم، دو سرباز، یک افسر همراه پرونده و یک راننده بود.
آسمان صاف و آبی و آفتابی بود. دیدن شهر، دیدن مردم و دیدن خیابانها برای من جذاب و دلپذیر بود.
سالن انتظار پزشکی قانونی اصفهان بعد از دو روز تعطیلی شلوغ بود. جمعیت نسبتاً زیادی از ارباب رجوع در سالن انتظار نشسته بودند و یا در بین اتاقها در تردد بودند. از برخورد حلقههای زنجیری که به پاهای من و متهم دیگر بسته شده بود صدا در سالن میپیچید. برای لحظاتی نگاهها متوجه ما شد. احتمالاً در تصور آنها متهمی که اینگونه اسکورت میشد، قاتل یا سارق مسلح مینمود. بعضیها از روی ترحم نگاه خود را برمیگرداندند. بعضی نیز خیلی زود بی تفاوت میشدند و به غصههای خود باز میگشتند.
در این میان نگاههای پی در پی دخترکی حدوداً ده ساله برای من جالبتر بود. تیزهوشی از چشمهای او نمایان بود. مرا زیر نظر میگرفت و برای دیدن من میآمد. وقتی به او نگاه میکردم نگاهش را از من میدزدید، یعنی من به کار تو کاری ندارم.
مشخصات من در کامپیوتر سازمان ثبت شد. نام، نام خانوادگی، نام پدر، ش شناسنامه، سن، کد ملی، آدرس.
برای ملاقات با پزشک حدود نیم ساعت انتظار کشیدم. در این مدت با سربازی که با دستبند به او متصل شده بودم دوست شدم و با هم از هر دری سخن گفتیم.
نوبت به من رسید. پزشکی که انتظار مرا میکشید برخلاف انتظار من یک روانپزشک بود. روانپزشک کسی است که معلوم میکند چه کسی یک تختهاش کم است و عقل چه کسی پاسنگ میخورد.
روانپزشک از سرباز خواست که برای لحظاتی بیرون اتاق منتظر باشد و ما را تنها بگذارد.
ابتدا با نگاهی سرتاپای مرا ورانداز کرد. گفت به چه جرمی زندان هستی؟ گفتم زندانی سیاسی هستم. پرسید اتهام تو چیست؟ گفتم توهین به رهبری. گفت آیا به رهبری توهین کردهای؟ گفتم توهین نه، انتقاد کردهام.
گفت مثلاً چه انتقادی؟ گفتم در طی بیست نامه، رهبری را مخاطب قرار دادهام و نامههایم را در فضای مجازی منتشر کردهام و در هر نامه به موضوع واحدی پرداختهام.
گفت قدری راجع به آنها توضیح بده.
گفتم کامپیوتر پیش روی شماست، شما میتوانید همین الان اسم مرا در گوگل سرچ کنید، همه نامههای من به رهبری آنجا در دسترس شماست.
گفت خودت راجع به یکی از آن نامهها توضیح بده. گفتم مثلاً در نامه هیجدهم با ارائهی ۹ دلیل برای ایشان نوشتهام که این موضوع مادامالعمریِ رهبری نه به نفع خود ایشان است و نه به نفع جامعه. با گفتن این حرف در برگهی من چیزی نوشت، زیر نوشتهی خودش را امضا کرد و گفت من دیگر با شما کاری ندارم، میتوانید بروید.
از اتاق روانپزشک که خارج شدم، سرباز دوباره خودش را با دستبند به من متصل کرد و پرسید چه کردی؟ گفتم حقیقت را هر چه بود گفتم. گفت: نباید میگفتی، حالا که این موقعیت برای تو ایجاد شده بود، باید رفتارت را و حرف زدنت را به آدمهای دیوانه و خُل و چل شبیه میکردی. گفتم این کار چه فایدهای برای من داشت؟ گفت آزاد میشدی، نجات پیدا میکردی.
گفتم اولاً در این صورت از کجا معلوم که مرا از همین جا روانهی تیمارستان نمیکردند و در ثانی، نجات در راستگویی است نه دروغگویی.
من به همراه سرباز متصل و زنجیرهای پابند که سکوت سالن انتظار را میشکست، ساختمان پزشکی قانونی را ترک کردیم و سوار بر مینیبوس به سمت زندان مرکزی اصفهان به راه افتادیم.
طفلک سرباز همراه من خسته بود، روی صندلی مینیبوس خیلی زود خوابش برد. بعد از حدود بیست دقیقه جلوی درب زندان او را بیدار کردم.
قبل از پیاده شدن از مینیبوس افسر همراه پرونده از من پرسید، چگونه میتوانم مطالب تو را در فضای مجازی پیدا کنم؟ او را راهنمایی کردم.
ساعت حدود دو بعد از ظهر دوباره داخل سلول بودم. امروز برای من روز خوبی بود. انفرادی تمام روزهایش خوب است. همهی روزهای خدا خوب است، اگر قدر بدانیم.