سال ۱۳۶۴ صبح از خانه آمدم بیرون، نان بربری بخرم. دیدم اوضاع شهر قدری متفاوت است. در چند جای شهر مأمور گذاشته بودند. تردد ماشین های پلیس آن موقع صبح، طبیعی نبود. توی صف نان بربری شنیدم امروز «عزیز» را اعدام می کنند. زمزمه اعدام عزیز را روزهای قبل هم شنیده بودم.
عازم مدرسه شدم. کلاس سوم دبیرستان بودم. مدرسه ما تا محل اعدام کمتر از صد متر فاصله داشت. مدارس اطراف محل اعدام، در آن روز تقریباً تعطیل شده بود.
میدانی را که برای اعدام در نظر گرفته بودند، غلغله جمعیت بود. همه برای اعدام عزیز لحظه شماری می کردند. پسرهای نوجوان روی شاخه های درختان را هم اشغال کرده بودند. مرتب سوت می کشیدند و ابراز خوشحالی می کردند. هر کسی سعی می کرد زاویه دید خودش را جوری تنظیم کند که صحنه اعدام را بهتر بتواند ببیند. مردم از یکسال پیش تا امروز چشم انتظار اعدام عزیز بودند. مأموران در شلوغی جمعیت راهی باز کردند و ماشین حامل عزیز را آوردند.
نام عزیز را از یک سال پیش، بارها شنیده بودم ولی خودش را آن روز، برای اولین بار زمانی دیدم که روی بلندی ایستاد.
عزیز مردی متأهل و حدوداً سی ساله بود. دو تا بچه کوچک داشت. به قیافه اش نمی خورد که آدم شری باشد. او امروز باید قصاص می شد.
مشکل از جایی شروع شده بود که همسر عزیز به خاطر اختلاف با عزیز، قهر کرده بود، بچه ها را برداشته بود و به خانه مادرش رفته بود.
بعد از گذشت چند هفته در همسایگی منزل عزیز دخترکی چهار و نیم ساله به اسم فاطمه که برای بازی به کوچه رفته بود، گم شده بود. همه جا را برای یافتن فاطمه ی کوچولو زیر پا گذاشتند. جستجوها سودی نبخشید. در این حال شخصی ادعا کرد که دخترک را روی دوچرخه عزیز دیده است. باقی ماجرا را شاید خودتان هم بتوانید حدس بزنید.
در آتش و جنون شهوت، کار عزیز به جایی کشیده شده که دخترک را با ترفندی ربوده و به منزل خودش برده و بعد از تجاوز از ترس آبرو، او را کشته و سپس مثله کرده و تکه های جنازه کودک را داخل گونی قرار داده و در تاریکی شب، درون یکی از چاههای اطراف شهر انداخته بود.
من فکر می کنم شما اکنون دلیل شادی مردم را برای اعدام عزیز دانستید.
بلندگوی دستی را به دست دادستان دادند. حکم را قرائت کرد.
عزیز هم آخرین سخن خودش را پشت بلندگو گفت. طلب حلالیت کرد و چند جمله کوتاه دیگر هم گفت که من در سر و صدا و شلوغی جمعیت نشنیدم.
طناب را به گردن عزیز انداختند و اولیای دم، به دست خودشان طناب را بالا کشیدند. پاهای من در آن لحظه شروع به لرزیدن کرد جوری که با فرمان من از لرزش نمی ایستاد. صدای خوشحالی و الله اکبر مردم بلند شد.
عزیز نزدیک به یک ساعت بالای دار بود. جمعیت دیگر متفرق شده بود. با وجودی که عزیز هنوز بالای دار بود، تردد ماشین ها در اطراف میدان عادی شده بود.
عزیز را از دار پایین آوردند. پزشک همانجا مرگ او را تأیید کرد. جنازه را داخل آمبولانس قرار دادند و به طرف سردخانه حرکت دادند.
حالا من چند تا سؤال از شما می پرسم.
۱) اگر شهرستان ما یا یکی از شهرستان های اطراف ما، مانند وضعیت تهران در زمان شاه، برای فرونشاندن شهوت «شهر نو» می داشت آیا عزیز ، دست به این تجاوز و قتل هولناک می زد؟
(در زمان شاه بعضی از جوانان شهر ما، اینطور که خودشان تعریف می کنند، ظهر روزهای پنج شنبه بعد از یک هفته کار کردن، کت و شلوار می پوشیدند و برای رفتن به شهر نو عازم تهران می شدند و غروب روز جمعه باز می گشتند. آنها دیگر در طول هفته حتی نگاه کردن به ناموس مردم را نیز خلاف مروت می دانستند.)
۲) آیا می دانید سالانه چندین هزار فقره تجاوز به عنف و تجاوز به کودکان در کشور صورت می گیرد که درصد کمی از آنها آشکار می شود و بسیاری دیگر از ترس آبرو موضوع را کتمان می کنند؟
۳) آیا به نظر شما حاکمیتی که اینها را می داند ولی برای پیشگیری از همه ی این جنایت ها تاکنون کاری نکرده و اساساً در این ارتباط وظیفه ای برای خود متصور نیست، از دیدگاه شما مقصر نیست؟
۴) آیا جمله معروف و منتسب به آیت الله طالقانی را در این باره شنیده اید که گفته: هر خانه یا هر مسجدی توالت می خواهد؟
۵) به نظر شما آیا در روز قیامت عزیز را خواهند بخشید یا باز هم آنجا او را مجازات خواهند کرد؟
به نظر شما آیا حاکمان بی برنامه و بی مسئولیت را در روز قیامت مجازات نخواهند کرد؟
۶) آیا می دانید دین اسلام و مذهب شیعه از ۱۴۰۰ سال پیش تاکنون برای حل این مشکل، باب صیغه و ازدواج موقت را باز گذاشته است؟
همین صیغه ای که بعضی از شما با گرفتن ژست روشنفکری در فضای مجازی آن را به تمسخر می گیرید ولی در مقام استفاده از این مجوز شرعی خودتان از دیگران حریص ترید!
مصداق ضرب المثل « خودشو بیار اسمشو نیار »
محمد مهدوی فر
تخریب چی و غواص دفاع مقدس
بیست و دوم فروردین نود و پنج