کلاس اول ابتدایی را آران و بیدگل خواندم. پدرم آخوند بود. سال ۱۳۵۵ برای تحصیل در حوزه علمیه قم، تصمیم گرفت زندگی را به قم منتقل کند.
قم خیابان چهارمردان کوچه عشقعلی بن بست چهارمتری.
درب خانه ما سبز پررنگ بود. درب خانه روبرویی سبز کمرنگ بود. درب خانه ما آهنی بود. درب خانه روبرویی چوبی بود.
یکی از خصلتهای مهمی که صاحب خانه روبرویی داشت این بود که هیچوقت دیده نمیشد.
فرزندانش را کمابیش میدیدیم ولی خودش هیچگاه آفتابی نمیشد.
اگر آفتابی هم به سر او میخورد آفتاب کوچه نبود. آفتاب زندان بود.
آری او همیشه زندان بود.
سال ۵۶ زمزمهی انقلاب شد. سال ۵۷ تظاهرات شدت گرفت. حوالی خانه ما مرکز تظاهرات ضد شاه بود.
بیشتر روزها درگیری، بیشتر روزها تیراندازی، گاز اشکآور، تعقیب و گریز و….
مدرسهها در اعتصاب و تعطیلی بود.
سعید پسر نوجوان خانهی روبرویی از پیشروان تظاهرات در محلهی ما بود. دل نترسی داشت.
آبان ۵۷ ، صبح زود، هنوز خواب بودم. دوست پدرم آمده بود به آهستگی به پدرم میگفت آقای منتظری آزاد شده است. از جا پریدم. یادم نیست صورتم را شستم یا نه. یادم نیست شلوارم را پوشیدم یا با بیرجامه رفتم.
درب خانه روبرویی باز بود.رفتم داخل خانه. پیدا کردم اطاقی را که منتظری در آن نشسته بود.
هنوز مردم از آزادی او خبردار نشده بودند. منتظری در یک اطاق حدود دوازده متری، گوشه اطاق نشسته بود. یک آخوند که او را نمیشناختم به دیدن او آمده بود. او در دیدن منتظری از من پیشی گرفته بود.
من یادم نیست سلام کردم یا سلام نکردم. وارد اطاق شدم و نزدیک درب اطاق نشستم. نگاهم به صورت منتظری بود. در این چند سالی که همسایه آنها شده بودیم، این اولین باری بود که او را میدیدم.
این آقای منتظری همان زمان هم معروف بود اما بعدها معروفتر شد تا جایی که همسایه ما مقام دوم مملکت شد. گواهی میدهم که او دنیا را به هیچ میانگاشت. منتظری پا روی دنیا گذاشت. حق را گفت و دنیا را طلاق داد.
منتظری هفت سال پیش در چنین روزی به دیدار حق شتافت.
روحش شاد
محمد مهدوی فر
بیست و هشتم آذر ماه نود و پنج