از دست دادن فاو


ابتدای سال شصت و هفت را با از دست دادن فاو آغاز کردیم. من به اتفاق تعدادی دیگر از دوستان همرزم، مرخصی بودیم که خبر شکست و واگذاری برق‌آسای فاو را شنیدم.

این بزرگترین پیروزی صدام در طول هفت سال گذشته بود. حدود دو سال پیش از این، برای تصرف و نگهداری فاو، وجب به وجب شهید داده بودیم و هزینه‌های هنگفتی پرداخت کرده بودیم.

در محل سپاه کاشان، برای عزیمت دوباره به جبهه حاضر شدیم. به خاطر این شکستِ غیرمنتظره، در نگاه همه‌ی دوستان بهت و حیرت موج می‌زد.

با از دست دادن فاو، سریال شکست‌های پی‌درپی ما در ماه‌های پایانی جنگ شروع شده بود. از اتفاقات مربوط به پایان جنگ و پذیرش قطعنامه ناگفته‌های زیادی است که ما بعضی از آنها را می‌دانیم و بعضی دیگر را فقط مسئولین رده بالای کشور می‌دانند و گاهی به صورت قطره‌چکانی قسمتی را آشکار می‌کنند.

به هر حال قبول قطعنامه تنها راه نجات کشور از گردابی بود که در آن گرفتار شده بودیم که به ابتکار فرمانده‌ی جنگ یعنی آقای هاشمی رفسنجانی به انجام رسید.


◀️

یکی از بچه‌های همرزم ما در گردان تخریب، بعد از جنگ پزشکی خوانده و مدتی است که از کاشان به اراک هجرت کرده و در کسوت پزشک متخصص گوارش در یکی از بیمارستان‌های اراک خدمت می‌کند.

ایشان خاطرات جنگ را به رشته‌ تحریر در آورده است و هر چند روز یکبار، قسمتی از این خاطرات را در گروه آفرینش به اشتراک می‌گذارد.

گروه آفرینش در واتس‌آپ از اجتماع رزمندگان و جانبازان و آزادگان گردان تخریب لشگر هشت نجف اشرف تشکیل شده است.

لحظه‌ای پیش که پست‌های مربوط به گروه را مرور می‌کردم، آخرین پست گروه، قسمت دیگری از خاطرات جنگ بود که ایشان برای یادآوری و تجدید خاطره‌ی همرزمان، به اشتراک گذاشته بود که من آن را برای شما ذیل این نوشته کپی کردم:

👇


🔵

جمعه 24 تیرماه 67 به همراه تعدادی از بچه ها به حمام رفتیم. تعداد زیادی از بچه‌های تخریب را در آنجا دیدیم که برای غسل روز جمعه و یا غسل شهادت آمده بودند.

امروز مصادف با سالروز شهادت امام جواد بود. علی نقادی به خواندن سرودهای تقلیدیش مشغول بود.

حمام رفتن تأثیر چندانی در تمیزی ظاهری نداشت. گرد و غبار و بادهایی که شن با خود می‌آورد همه سر و صورت و حتی داخل دهان و بینی را پر از خاک می‌کرد. ظهر که بچه‌ها بعد از ناهار و در گرمای 50 درجه اینجا داخل سنگر خوابیده بودند و شر شر عرق می‌ریختند، گرد و خاک چنان صورت و چشمها و دهانشان را پوشانده بود که انگار به خواب چند ساله فرو رفته‌اند.

روی دندانهایشان یک لایه از گل دیده می‌شد که چهره آنها را در خواب، زمخت و ترسناک کرده بود. کسی که غفلتاً وارد سنگر می‌شد و بچه‌ها را با آن وضع می‌دید جا می‌خورد. شستن ظروف کار بیهوده‌ای بود چون دوباره لایه‌ای از خاک و گل روی آنها را می‌گرفت. آب کلمن‌ها هم بوی خاک می‌داد. بعد از دعای سمات که محمد رضا چراغ‌بیگی خواند، وفایی نامه‌ای نمادین که به مردم شهرها نوشته بود را برای بچه‌ها خواند. صحبت از گلایه و تنها گذاشتن جبهه‌ها بود. وفقی هم شروع به صحبت کرد و گفت:

دشمن قصد دارد دوباره خرمشهر را بگیرد. باید بمانیم و تا آخرین فشنگی که داریم بجنگیم و اگر مهماتی برای ما باقی نماند باید با سنگ از شهر خرمشهر دفاع کنیم. از اینجا که می‌رویم امید برگشتن نداشته باشید.هرکس دل در گروی دنیا دارد همین‌جا می‌تواند برگردد. به خرمشهر که برویم دیگر امید برگشتی نباید داشت.

بچه ها می خندیدند و سر به سر همدیگر می‌گذاشتند. سربازهای واحد از مدت باقیمانده سربازی‌شان حرف می‌زدند و جلوی همدیگر به کمتر بودن مدت وظیفه خود پز می‌دادند. در چهره و سخنان وفقی ناراحتی و نگرانی را می‌دیدم . شاید هم نگرانی خود را در چهره او تصور می‌کردم. بعضی از بچه‌ها منجمله پاینده و سبزی به خط رفتند.

صبح 25 تیر با صدای نماز محمد مهدوی فر بیدار شدم. نماز شب می‌خواند و معلوم بود گریه می‌کند.

صبح سوره الرحمن را خواندیم و بعد صبحانه خوردیم. انگار این الرحمن‌های آخر هم حال و هوای خاصی دارد.

بعد از قرآن، بچه‌ها از هر دری صحبت می‌کردند، از تیم ملی فوتبال، از جنگ، از استفتای امام که حضور در جبهه را برای همه واجب کرده بود. …

پیمایش به بالا