امان از قلم


۱) سه چهار سال پیش پسرهای‌ من در سه مقطع ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان درس می‌خواندند و خواهرشان دانشجو بود.

گاهی من در حال استراحت یا در حال تماشای تلویزیون بودم و بچه‌ها هر کدام پای درس و مشقِ خودشان یا پای کامپیوتر بودند، یک‌باره مطلبی به ذهن من خطور می‌کرد، برای اینکه آن مطلب را فراموش نکنم، باید همان موقع آن را یادداشت می‌کردم.

می‌گفتم بچه‌ها، من یک خودکار لازم دارم، یکی از شما به بابا یک خودکار بدهد. بچه‌ها سریعا از جای خودشان برمی‌خواستند و هر چه خودکار داشتند و هر چه خودکار در خانه بود، پنهان می‌کردند و به یک‌دیگر می‌گفتند، کسی به بابا خودکار ندهد، الان یک نامه‌ای شعری چیزی می‌نویسد، “میان بابامون رو دستگیر می‌کنن.”

۲) مادر من سواد زیادی نداشت، از سیاست هم چیزی نمی‌دانست. کم‌حرف و مظلوم بود. زبانش همیشه مشغول ذکر صلوات بود. بسیار کم اتفاق می‌افتاد که در موضوعی به ما دستور بدهد ولی اگر سخنی را به شکل دستوری به هر یک از ما می‌گفت، حرف حرفِ او بود. تسلیم دستور او می‌شدیم.

دفعه قبل که از زندان آزاد شدم به همسرم زنگ زده بود و به او گفته بود، به محمد بگو دیگر چیزی ننویسد، دوباره زندانش می‌کنند، من دیگر طاقت ندارم.

چندین بار با زبان التماس به خودِ من هم گفت، مادر دیگر چیزی ننویس.

“دستگیرت می‌کنن، بچه‌هات گناه دارن.”

گفتم چشم مادر نمی‌نویسم. یکی دو هفته که گذشت، خبردار شد که دوباره به آقای خامنه‌ای نامه نوشته‌ام، وقتی مرا دید از دست من خیلی ناراحت بود.

بعد از آن دیگر به من اصرار نکرد. من فکر می‌کنم به جای اینکه به من اصرار کند، رفت به شکل دستوری با خدا سخن گفت، به او گفت خدایا اگر قرار باشد دوباره محمد را زندان ببرند، من دیگر نباشم.

خدا هم تسلیم دستور او شد. مگر نه اینکه او یک عمر تسلیم دستور خدا بود. شب آخر هم نمازش را در مسجد به جماعت خوانده بود.

مراسم تشییع و ختم و هفت او حضور داشتم ولی مراسم چهلم را که برایش می‌گرفتند، من در سلول‌های انفرادی وزارت اطلاعات در خدمت سربازان گمنام امام زمان بودم.

محمد مهدوی‌فر

زندان مرکزی اصفهان

۹ اسفند ۹۷

پیمایش به بالا