۱) امید، نوجوان قصه ما مادری داشت به نام مهین و پدری داشت به نام آقا ولی.
آقا ولی مردی وراج، حراف و مدعی و در عین حال بیکار و معتاد و بیپول بود.
امید بیشتر اوقات گرسنه بود. پدرش او را وادار به گدایی و جابجایی مواد مخدر میکرد.
آقا ولی دستبزن هم داشت. او گاهی همسر و پسرش را تا سرحد مرگ کتک میزد.
مهین زنی مهربان، نجیب و بسیار زیبا بود. مهین و امید، یک روز خوش در زندگیشان نداشتند.
امید بعضی وقتها در خلوت خودش میگریست و با خودش میگفت ای کاش من هم مثل بقیه بچهها پدری سالم، خوشاخلاق و پولدار میداشتم که با من و مادرم به مهربانی رفتار میکرد و اسباب آسایش و خوشبختی ما را فراهم میکرد.
امید در دل با خود میگفت، ای کاش مادرم هر چه زودتر از پدرم طلاق بگیرد و با مردی پولدار ازدواج کند و من به جای پدری بداخلاق و بیپول، یک ناپدریِ مهربان و پولدار داشته باشم.
امید با خود میاندیشید که بسیاری از مردان، حسرتِ داشتن همسری چون مادرم را دارند که از حیث زیبایی و نجابت در میان زنان شهر بینظیر است.
امید میگفت، هر چند هیچ مردی به نیت خوشبخت کردن من وارد این زندگی نمیشود ولی حتما مردی وجود دارد که به خاطر دست یافتن به مامانْ مهین، پای در این زندگی بگذارد و بیتردید چنین مردی میتواند اسباب خوشبختی مرا نیز فراهم کند و از این رهگذر منافع من و آینده مرا نیز تأمین و تضمین کند.
امید این را میدانست که ناپدری هیچوقت پدر نمیشود ولی با رنجهایی که او میکشید به این نتیجه رسیده بود که ناپدریِ خوب از پدری بد بهتر است.
اگر رهبر یک حکومت بخاطر سیاستهای اشتباهی که در پیش گرفته، اقتصادی بیمار و ورشکسته برای ملتش به ارمغان بیاورد و همواره با شیوههایی خشن و امنیتی با مردم خودش رفتار کند و به بهانههای مختلف آزادیهای مردم را سلب کند، چنین ملتی دست به دعا برمیدارد و آرزو میکند که ای کاش از عالم خارج، دستی پیدا بشود و آنها را از این رنج و منجلاب نجات بدهد.
بیچاره مردمی که گرفتار چنین رهبری شده باشند و بدا به حال رهبری که مردمش، بیگانه را به او ترجیح بدهند و آرزو کنند که مردی غریبه، مام میهن را از دست او نجات بدهد.
۲) من یک ماشین دارم که به خاطر خطا در رانندگی، چرخهای آن در جوی افتاده و در گل فرورفته و من قادر نیستم به تنهایی آن را از داخل جوی بیرون بکشم و به رانندگی خودم ادامه بدهم. همین طور داخل ماشین نشستهام و دارم فکر میکنم که از چه کسی باید کمک بگیرم؟
روبهروی من ساختمان نیمهکارهای است که تعدادی کارگر در آن مشغول ساخت و ساز هستند. در همین موقع یک کامیون پر از مصالح ساختمانی، پشت سر من توقف میکند. راننده کامیون به من میگوید، ماشینت را از اینجا بردار، من میخوام برای این ساختمانِ نیمهکاره در این محل، مصالح خالی کنم. به او میگویم میبینی که چرخهای ماشین من در جوی افتاده و در گل فرو رفته است و من اکنون نمیتوانم ماشین را حرکت بدهم.
راننده کامیون چند کارگر ورزیده را از داخل ساختمان خبر میکند و آنها به کمک یکدیگر، با یک حرکت، ماشین مرا از میان گل و لای بیرون میکشند و مشکل مرا حل میکنند.
ببینید در اینجا کارگران و راننده کامیون با این کار که کردند، در واقع منافع خودشان را تامین کردند، چون ماشین من مانع تخلیه بار کامیون و مانع رسیدن مصالح به کارگران بود ولی آنها با آن کار، در عین حال که برای منافع خودشان کوشیدند همزمان منافع مرا نیز تامین کردند.
این را گفتم تا بگویم ما توقع نداریم کسی منافع خودش و کشورش را به منافع ما ترجیح بدهد. هر کس از هر کجای دنیا به خاطر منافع خودش هم که شده، تصمیم بگیرد ماشین ما را از گل بیرون بکشد، ما نیز به خاطر منافع خودمان، دستهای یاریگر او را میفشاریم.
محمد مهدویفر
زندان مرکزی اصفهان
۴ بهمن ماه ۹۷