حرف های من و حضرت امام


زمان هایی که از جبهه برای مرخصی به شهر می آمدم یکی از جاهایی که زیاد سر می زدم منزل امام جمعه شهرمان بود.امام جمعه دایی من بود.

هر از چند گاهی از میان امام جمعه های کشور، نوبت به حاج آقا می رسید تا با امام دیدار خصوصی داشته باشد. او در این دیدار می توانست سه الی چهار نفر را نیز همراه خود ببرد.

در این دیدارها امام جمعه ها می توانستند اگر نقطه نظراتی دارند مستقیماً با حضرت امام در میان بگذارند.

من قبلاً به حاج آقا سپرده بودم که هر وقت برای دیدار خصوصی به جماران منزل امام تشریف بردید یادتان باشد مرا هم با خود ببرید و ایشان قبول کرده بود.

من قبل از این، در دیدارهای عمومی حضرت امام را دیده بودم.

زمستان ۶۶ ، روزی که از قضا آن روز من برای مرخصی در شهر بودم، آقای امام جمعه با راننده و محافظ آمد درب منزل ما و گفت همین الان داریم می رویم جماران، اگر می آیی آماده شو و گرنه به جای تو فلانی را ببریم.

اتفاقاً من آن روز فرصتی پیدا کرده بودم تا بعد از یک سال از شهادت یکی از دوستان عزیزم که غواص بود و در عملیات کربلای چهار شهید شده بود به شهرستان قزوین بروم. بر سر مزار او فاتحه ای بخوانم و خانواده او را از نزدیک ببینم.

بنابر این به دایی گفتم، من از دیدار با امام منصرف شدم. کسی دیگر را به جای من ببرید‌.

آن شخصی که آن روز به جای من به دیدار خصوصی امام مشرف شده بود، بعدها همیشه مرا دعا می کرد که با انصراف خود این توفیق را نصیب او کرده بودم.

آن روزها برابر با روحیه ای که بر فضای فکری من حاکم بود اگر خدمت امام شرفیاب شده بودم، شاید وقتی با امام دست می دادم و دست مبارک ایشان را می بوسیدم به امام می گفتم، ای حضرت امام جانم به قربان شما باد. برای من دعا کنید این بار که به جبهه می روم شهید بشوم و امام هم لابد دعا می کردند که ان شاءالله اسلام پیروز بشود.

اگر من آن روز با امام دیدار کرده بودم، هر حرفی بین من و امام رد و بدل شده بود، تمام شده بود رفته بود ولی حالا که نرفتم همیشه در عالم خیال فکرهایی می کنم و در هر برهه ای از زمان یک فکر جدیدی به سرم می زند و در افکار خودم با امام یک سخن جدیدی را مطرح می کنم و یک جوابی می شنوم.

مدتی است با خودم فکر می کنم، آن روز در آن جمع خصوصی من می توانستم به امام بگویم ای امام عزیز، آیا من اجازه دارم از اعمال و رفتار شما در حکومت داری انتقاد هم بکنم؟ ایشان به من می فرمود بفرما عزیزم چه خوب که شما می خواهید از ما انتقاد سازنده بکنید! و من می گفتم ای امام عزیز، آیا اگر من انتقاد بکنم امان جانی دارم؟ جان من به خطر نمی افتد؟

حضرت امام می فرمود نه عزیزم هرگز ، برای چه جان تو به خطر بیفتد؟ مگر من آدم خطرناکی هستم؟

و بعد من به امام عرض می کردم:

حضرتعالی دو سیاست را از ابتدای انقلاب به کار زده اید که موجب زحمت شده است.

اول اینکه:

این قانون حجاب اجباری و باحجاب کردن مردم با قدرت پلیس و به زور شلاق، باعث اکراه بیشتر زن ها و مردها از اسلام و باعث لجاجت و رویگردانی مردم از دین خدا شده است و از این رهگذر، دروغ و تظاهر و ریاکاری شدت گرفته است و اثرات معکوس داشته است، اگر اجازه بدهید قانون را به شکلی اصلاح کنیم که حکومت اجازه نداشته باشد در امور خصوصی مردم دخالت بکند و آزادی از دست رفته را به مردم باز گردانیم.

حضرت امام می فرمودند به به چه پیشنهاد خوبی!! پیشنهاد دوم تو چیست؟

و من عرض می کردم، موضوع دوم اینکه:

از آن روزی که به دستور حضرتعالی این «شهر نو» در تهران و در بعضی شهرهای بزرگ بسته شده است نه تنها اوضاع فساد خوب نشده بلکه بدتر هم شده است.

این کار باعث شده فساد و فحشا تا اعماق جامعه نفوذ کند و در سطح شهرها پراکنده بشود و ناامنی و تجاوزات به عنف و تجاوزات به کودکان گسترش یابد و هیچ کجا دیگر امن نباشد و اعتمادها از بین برود و بعضی از جوانان، خودارضایی و تفریحات مخرب تر مانند اعتیاد را جایگزین بکنند و بیماری ایدز بی رویه گسترش یابد.

اگر اجازه بدهید این شهر نو به همان حالت سابق خودش برگردد و روش های آن اسلامی بشود.

و دوباره حضرت امام می فرمودند:

به به !! این پیشنهاد دوم شما از پیشنهاد اولی هم بهتر و جالب تر بود و سپس حضرت امام از طاقچه کنار دست مبارکشان یک برگه کاغذ و یک خودکار برمیداشتند و روی آن مطالبی را می نوشتند و داخل پاکتی می گذاشتند و درب پاکت را چسب می زدند و آن را به من می دادند و به من می فرمودند شما این نامه را خودتان ببرید و بدهید خدمت آقای محمدی گیلانی. من در این نامه برای ایشان نوشته ام تا در باره شما و پیشنهادهای شما چه باید بکنند و من از ایشان تشکر می کردم و دوباره دست ایشان را می بوسیدم و از خوشحالی اشک شوق می ریختم.

محمد مهدوی فر

تخریب چی و غواص دفاع مقدس

سیزده بدر سال نود و پنج

پیمایش به بالا