یکی از دوستان صمیمی من برادر دو شهید است. تابستان امسال، توی حیاط مسجد وضو گرفته بودم، داشتم می رفتم داخل شبستان مسجد برای نماز مغرب و عشاء. مادر دوستم را دیدم که با کمری خمیده دست هایش را به نرده گرفته بود و از پله های مسجد بالا می آمد. او مادر دو شهید است.
به رسم ادب و احترام رفتم جلو ، سلام کردم. از دیدن من خیلی خوشحال شد. گفت:
« مدتی بود دنبال تو می گشتم. خوب شد تو را اینجا پیدا کردم. شما چرا دست از سر پسر من برنمیدارید؟ چرا در جلسات و فعالیت های سیاسی، او را با خود همراه می کنید؟
من دو تا داغ دیدم. من داغ دو تا جوان دیدم. من دیگر طاقت داغ ندارم. اینها رحم توی دلشان نیست……»