اگر از عاشورای ۸۸ تاکنون از مادر شهرام می پرسیدی: تنها آرزویت چیست؟ می گفت یکبار دیگر روی فرزندم را ببینم، جوان زیبا و رعنایم را در آغوش مادری بگیرم و مانند دوره ی کودکیش او را سیر ببوسم و پی در پی نوازش کنم.
ولی این مادر خوب می دانست که از این پس، تا زمانی که زنده است، سهم او از به آغوش کشیدن، فقط سنگ قبری است که اگر این سنگ نیز زبانی برای گفتن داشت برای تو می گفت:
«هر بار که این مادر از راه می رسد و به جای روی پسر روی مرا می بوسد و مرا به جای فرزند خود در آغوش می گیرد و به جای صورت فرزندش به روی من دست می کشد و گرد و غبار از روی من می زداید و کتاب فراق خود را اینجا می گشاید، دل سنگ مرا نیز آب می کند.»
شاید بسیاری از شما دوستان می دانید، که دیگر چند شبی است، آرزوی این مادر محقق شده و دیدار میسر شده است.
بالاخره بعد از شش سال این مادر و پسر به هم رسیدند و حالا این مادر می تواند با خاطری آسوده بنشیند و ماجرای همه دلتنگی هایش را مو به مو برای پسر تعریف کند و در این میانه، گویی شیرین زبانی این پسر هم گل کرده است و یک ریز برای مادرش از شیطنت های دوران کودکی خود می گوید و می پرسد:
مامان یادت هست آن روزها که به مدرسه می رفتم وقتی باز می گشتم، کیف مدرسه را به یکسو پرتاب می کردم و داد می زدم مامان گرسنه ام، زود بگو چی داریم بخوریم؟
حالا شهرام مرتب سراغ خواهر و برادرش را می گیرد و از روز و حال بابا می پرسد:
میگم مامان، راستی بابا توی این شش سال خیلی پیر شده؟
آره مامان؟
شهرام امروز همه چیز را برای مادرش خواهد گفت، جز یک چیز و آن اینکه در آن عاشورای خونین زیر چرخ های ماشین نیروی انتظامی بر او چه گذشت و صورت او زیر لگد مال چرخ ها چه شد.
این ها که دیگر گفتن ندارد. مگر ما می دانیم در عاشورای ۶۱ هجری، علی اکبر امام حسین (ع) زیر سم اسبان یزید چه بر سرش آمد؟
نه نه ، شهرام این را دیگر نمی گوید. هر چه باشد او می داند که این قسمت را حتما باید سانسور کرد. شهرام می داند که او یک مادر است و دل مادر طاقت شنیدن این حرف ها را ندارد.
محمد مهدوی فر
تخریب چی و غواص دفاع مقدس
چهارم بهمن ماه نود و چهار