مثنوی قاضی و متهم (۱۳۹۳)


گفت قاضی رو به شخص متهم



ادعایت هست محتاج قسم

گفت چون پاکم من از ننگ گناه

با دلی آزرده و پر سوز و آه

می خورم سوگند بر عمّامه ها

تاج زیبای سر علامه ها

گفت قاضی این قسم مقبول نیست

آنچه گفتی در قسم معمول نیست

یا ندانی معنی سوگند را

یا ندیدی سختی در بند را

هم تقدس در قسم خوردن سزاست

هم قسم بر شیئ بی جان نارواست

متهم افزود این عمّامه ها

روزگاری بود جزء جامه ها

ای بسا آن روزگاران جان نداشت

چون برای جان گرفتن نان نداشت

نان فراوان ما به او بخشیده ایم

جان ارزان ما به او بخشیده ایم

از چه رو گفتی مقدس نیست او

هیچ کم ، از ذات اقدس نیست او

گر نمی ترسی بگو در روی او

هست روی چشم او ابروی او

شاعری عمّامه را ناچیز کرد

بدتر از افعال شرک آمیز کرد

خالق آن مثنوی توبیخ شد

گوش او بر طاق مسجد میخ شد

نزد ما عمّامه یعنی هست و نیست

خود بگو بالاتر از عمّامه چیست ؟

گفت قاضی، آن چه گفتم سهو بود

خود نفهمیدم که حرفم لهو بود

صحبت امروز ما با کس مگو

هر چه را بشنیده ای واپس مگو

بعد از این می آورم در محکمه

یک عمامه پیش چشمان همه

تا گذارد دست خود را با وضو

متهم با حفظ حرمت روی او

چون عمامه عاری از تدلیس بود

پس وجودش قابل تقدیس بود

با عمامه حفظ کن پیوند خود

شک نکن بر صحت سوگند خود

پیمایش به بالا